۱۳۸۷/۸/۱۱

آرزوی دانه گندم


آرزوی دانه گندم
یکی بود یکی نبود . در یک گوشه از این دنیای بزرگ یک جایی آن دورها مزرعه ای بود که یک روز، یک روز قشنگ، خورشید در خانه تمام دانه هایی که در سینه خاک آن مزرعه خوابیده بودند در زد و همه آن ها آرام، آرام بیدار شدند و سر از خاک بیرون آوردند و چشم به دنیای تازه باز کردند. دنیایی که روزها در دل آسمانش یک خورشید و شب ها یک ماه و هزار، هزار ستاره داشت میان همه این دانه ها که حالا دیگر جوانه شده بودند یک دانه کوچولو بود که یک آرزوی خیلی قشنگ در سینه کوچکش داشت. جوانه کوچولوی قصه ما در روزهایی که هنوز سر از خاک در نیاورده بود قصه خدا را از زبان خورشید که داشت آن را برای دانه های زیر خاک تعریف می کرد شنیده بود و آرزو داشت هر چه زودتر بزرگ بشود و ان قدر قد بکشد که خدا را ببیند ، چون او فکر می کرد خدا در آسمان هاست و تنها در آن جا می تواند او را ببیند. روزها گذشت و شب ها از پی همدیگر آمدند و رفتند و جوانه قصه ما شد یک خوشه گندم که چندان قد بلندی هم نداشت به آسمان هم نرسیده بود و هنوز خدا را هم ندیده بود.
یک روز که او از این موضوع خیلی ناراحت و افسرده بود نزدیک غروب که خورشید خانوم می رفت که غروب کند بوته گندم از او پرسید : حالا که من قدم به آسمان نرسیده دیگر خدا را نمی بینم؟
خورشید نگاهی به او انداخت ، لبخندی زد و گفت : عجله نکن وقتش که برسد تو هم خدا را می بینی و بعد آرام در گوشه تاریک آسمان ناپدید شد و باز دوباره روزها و شب ها از پی هم گذشتند تا بوته گندم ما حسابی طلایی و زیبا شد و وقت چیدنش فرا رسید. آن وقت بود که یک روز پیرمرد کشاورز سوار بر الاغش و در حالی که یک داس در دست داشت از راه رسید و شروع به چیدن خوشه گندم کرد و خوشه گندم قصه ما را هم چید. نزدیک غروب که پیرمرد تقریباً همه زمین کوچکش را درو کرده بود مردی همراه گاری اش از راه رسید انگار پیرمرد منتظر او بود . پیرمرد و مرد گاری دار به کمک همدیگر همه گندم ها را بار گاری کردند و پیرمرد هم داسش را برداشت و سوار الاغش شد. هر دو به طرف دهکده به راه افتادند. خوشه گندم ما که تازه داشت دنیا را از پشت گاری و در حال حرکت می دید با خودش گفت : وای خدای من چقدر دنیا بزرگ و قشنگه. چیزی نگذشت که آن ها به دهکده رسیدند. مرد گاری دار گندم های پیرمرد را در خرمن کنار کلبه اش روی زمین ریخت و با پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد . همین طور که مرد گاری دار دور می شد، پیرمرد با صدای بلند گفت : فردا هم برای بردن گندم ها به اسیاب بیا و مرد گاریچی بدون برگرداندن سرش گفت : حتماً. خوشه گندم از خوشه های اطراف پرسید آسیاب کجاست؟ همه سری تکان دادند ، همهمه ای میان خوشه ها به پا شد، اما کسی نمی دانست که آسیاب چیست؟ . روز بعد بعد صبح زود پیرمرد بیدار شد و به خرمن آمد و شروع به جدا کردن ساقه ها از دانه ها و کاه ها از گندم ها کرد و بعد گندم ها را در کیسه ریخت و وقتی مرد گاری دار از راه رسید گندم ها را عقب گاری گذاشت و به طرف آسیاب به راه افتادند. ساعتی بعد آن ها جلوی آسیاب بودند و خوشه گندم ما که حالا یک مشت دانه گندم شده بود چشمش به یک چرخ بزرگ افتاد که در مسیر آب یک رودخانه قرار گرفته بود و به سرعت به وسیله آب می چرخید . پیرمرد کیسه ها را پیاده کرد و داخل آسیاب برد در داخل کلبه کوچکی که کنار رودخانه قرار داشت، دو سنگ بزرگ بر روی هم می چرخیدندو گندم ها را آرد می کردند. بعد از آن که همه گندم ها و از جمله مشت گندم قصه ما ارد شدند، پیرمرد به کمک مرد اسیابان همه را در کیسه ریخت و به کلبه اش برگشت. وقتی آن ها به کلبه رسیدند همسر پیرمرد که زن بسیار مهربان و دوست داشتنی بود، تنور را آماده کرده بود خیلی زود او کمی آرد که «مشت آرد ما» هم جزو آن ها بود را خمیر کرد و در یک چشم به هم زدن مشت آرد قصه ما تبدیل شد به یک نان گرد کوچک خوشمزه و خوش پخت و خوش رنگ که هر کسی می دید هوس می کرد یک لقمه از آن بخورد. وقتی شب ، پیرزن و پیرمرد ، نان و خورشت خودشان را خوردند هنوز نان کوچولو داخل سفره دست نخورده مانده بود همین که پیرمرد که خیلی خسته بود رفت که بخوابد پیرزن گرده نان کوچک را در شالی پیچید و از کلبه خارج شد. شال سوراخ داشت، از سوراخ بیرون را نگاه می کرد، البته حالا دیگر یک گرده نان بود.
مهتاب زمین را روشن کرده بود. پیرزن در دل کوچه های نیمه تاریک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک کلبه که چندان زیبا و سالم نبود، دیوارها ترک، ترک، پنجره شکسته و در آن شکاف های بزرگی داشت و ... پیرزن چند ضربه به در زد، در باز شد و پسرک لاغری که یک پیراهن وصله شده به تن داشت در چارچوب در ظاهر شد . پیرزن در حالی که با شال بلندی که به سر داشت ، صورتش را پوشانده بود، گرده نان را به پسر داد و در دل کوچه ها ناپدید شد.
پسرک در کلبه را بست به طرف مادرش که در گوشه ای دراز کشیده بود، دوید، کنارش نشست و گفت : مادر چشم هایت را باز کن، نان، یکی برایمان نان آورد. زن به سختی از جایش بلند شد . پسرک نان را لقمه، لقمه می کرد و یک لقمه به مادرش می داد و یک لقمه خودش میخورد. زن با چشم های پر اشک به پسرش نگاه می کرد. دانه گندم اول قصه ما و همان گرده نانی که حالا می رفت تا گرسنگی پسرک و مادرش را کمی رفع کند، در چشمان پر اشک مادر و در مهربانی پیرزن وجود چیزی را حس می کرد که خودش هم نمی دانست چیست . شاید او خدا را دیده بود همین جا ، روی زمین. شاید او به ارزویش رسیده بود و خدا را با تمام وجودش حس کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
بیرجند, خراسان, Iran