۱۳۸۶/۴/۱۶

یه حرف موندگار










ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود ذهنم خیلی مشغول بود .. به کار هایی که انجامم دادم ، به کارهایی باید انجام میدادم و انجام ندادم ، با کارهایی که میتونستم انجام بدم و انجام نداده بودم و زمان انجام دادنشون رو از دست داده بودم .. دلم گرفت............. نشستم و فکر می کردم چی بنویسم ؟ یه چیزی که هم خودم سبک بشم و هم حرفی زده باشم که نگن لال مرد !!!. راستش هرچی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم ...آخرش تنها فکری که از ذهن ناقصم گذشت این بود که یک غزل از غزلیات حضرت حافظ رو بنویسم . کاش حرفی برای گفتن داشتم ...... یه حرف موندگار

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند




*******






غمت سرآید






گفتم غم تو دارم ،گفتا غمت سر آید


گفتم که ماه من شو ،گفتا اگر بر آید


گفتم ز مهرورزان ،رسم وفا بیاموز


گفتا زخوبرویان ، این کار کمترآید




گفتم که بر خیالت ،راه نظر ببندم


گفتا که شبرو است او ، از راه دیگر آید


گفتم که بوی زلفت ، گمراه عالمم کرد


گفتا اگر بدانی ، هم اوت رهبر آید





گفتم خوشا هوایی ، کز باغ خلد خیزد


گفتا خنک نسیمی ، کز کوی دلبر آید


گفتم که نوش لعلت ، ما را به آرزو کشت


گفتا تو بندگی کن ، کو بنده پرور آید





گفتم دل رحیمت ، کی عزم صلح دارد


گفتا مگوی با کس ، تا وقت آن در آید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد؟



گفتا خموش حافظ ، کاین غصه هم سر آید






**************

**********

****

**

*



با کسی گفتگویی داشتی، از این گفتگو دلگیر شده ای ...... ولی غصه را از خودت دور کن که هیچ وقت روزگار به یک پایه نمی چرخد . یک روز هم او از همان دلگیر می شود ... تو صبر داشته باش خودش با پشیمانی به سوی تو باز می گردد



























هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
بیرجند, خراسان, Iran